جدول جو
جدول جو

معنی سر افشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

سر افشاندن
(مِ لَ / لِ گَ دی دَ)
سر انداختن. جدا کردن و بریدن و قطع کردن سر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر افشاندن
تصویر پر افشاندن
بال و پر زدن مرغ
کنایه از ترک کردن کاری به سبب عجز از آن، تسلیم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
کنایه از رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رِ فَ لَ / لِ چَ کَ دَ)
مخفف گوهر افشاندن. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مُ دَ)
نثار کردن زر. بخشیدن زر:
دوستان درهوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سر افشانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) :
چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است
چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود.
محسن تأثیر.
، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
رش. ترشح.
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
کنایه از گریه کردن بسوز و خون گریستن و اشک گلگون ریختن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). کنایه از گریه کردن و اشک سرخ ریختن و خون گریستن. (آنندراج). خون گریستن. (از شمس اللغات). ناروان افشاندن. ناروان باریدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ دَ)
پاک کردن غبار از چیزی. صیقلی کردن:
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که از او گرد به شمشیر بیفشانی.
ناصرخسرو.
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن:
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم.
خاقانی.
- دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او:
بسودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
عافیت را جریده برخوانده
دست بر شغل گیتی افشانده.
نظامی.
، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ /کِ کَ دَ)
شکر فشاندن. شکر پاشیدن. شکر ریختن. (یادداشت مؤلف) ، سرود خوش خواندن. خنیاگری کردن بنکوئی. نوای جانبخش ساز سر کردن، نواهای دل انگیز و نغمه های شیرین نواختن:
سمعها پر سماع داودیست
کز سر زخمه شکّر افشانده ست.
خاقانی.
، شیرین سخنی کردن. و رجوع به شکرافشانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ کَ دَ)
مرادف عرق ریختن. (آنندراج). خوی ریختن:
عرق افشاندی از رخ آب شد دلهای مشتاقان
قیامت میشود چون انجم از افلاک می ریزد.
میرزا صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ کَ دَ)
افشاندن. پخش کردن
لغت نامه دهخدا
(حَکَ دَ)
روی برتافتن. اعراض کردن. اطاعت نکردن:
همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما
نه گردنیم که ازحکم سر برافشاندیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر افشاندن
تصویر پر افشاندن
بال و پر مرغ را زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر افشانی
تصویر سر افشانی
عمل سر افشانذدن
فرهنگ لغت هوشیار
فرو ریختن گوهر نثار کردن جواهر: جهان آفرین را همی خواندند بران موبدان گوهر افشاندند
فرهنگ لغت هوشیار
گل افشاندن بر. گل پاشیدن بر گل ریختن بر: بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن غبار چیزی را، پاک کردن تمیز کردن: گیتی امید باقبال تو میدارد که از او گرد بشمشیر بیفشانی. (ناصر خسرو)، صیقلی کردن: پیاپی بیفشان از آیینه گرد که صیقل نگیرد چو زنگار گرد. (بوستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
رقص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر افشان
تصویر سر افشان
آنکه سر کسان بیفشاند، سر جنباننده از غرور و مستی و شور و حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرافشاندن
تصویر پرافشاندن
((پَ. اَ دَ))
ترک کردن کاری به سبب ناتوانی از انجام آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافشاندن
تصویر برافشاندن
ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
افشاندن، نثار کردن، پراکنده ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد